پيرمرد به زنش گفت بيا يادي از گذشته هاي دور کنيم ...
یادي از گذشته......................... پيرمرد به زنش گفت بيا يادي از گذشته هاي دور کنيم من ميرم تو کافه منتظرت و تو بيا سر قرار بشينيم حرفاي عاشقونه بزنيم. پيرزن قبول کرد. فردا پيرمرد به کافه رفت دو ساعت از قرار گذشت ولي پيرزن نيومد وقتي برگشت خونه ديد پيرزن تو اتاق نشسته و گريه ميکنه ازش پرسيد چرا گريه ميکني؟ پيرزن اشکاشو پاک کرد و گفت: بابام نذاشت بيام...
مطالب مرتبط
نظرات
این نظر توسط حمید در تاریخ 1391/2/19/2 و 23:20 دقیقه ارسال شده است | |||
با سلام شما می توانید بعد از گذاشتن کد لینک باکس در وبلاگتان و یا سایتتان لینکتان را ثبت نمایید تا در مقابل دید کاربران چت روم ایرانی قرار گیرد. با تشکر http://tabadol12.com/box |
این نظر توسط فیروزه در تاریخ 1391/2/19/2 و 15:55 دقیقه ارسال شده است | |||
سلام پستهاتون جاله موفق باشید به منهم سربزنید |