حس خوبی بود...
امروز که نشسته بودیم تو پارک... بستیه قیفیمون داشت تموم میشد وما ناراحت از این که داره بستنیمون تموم میشه...یه لحظه انگار خدا داشت فکرمونو میخوند ....دلمون هوایی شد من سرمو بردم به طرف آسمون یه تیکه ابر سیاهو کوچیک درست بالا سر ما سه تامون وایساده بود ...من به بچه ها گفتم بچه ها من دلم میخواد برم بالای ابرا... دوستم گفت من دلم میخواد پرواز کنم دوسته دیگم گفت...من دلم میخواد جیغ بزنم ...یه دفه خدا مارو به آرزومون رسوند ...نوازش باد رو ...قطرات ریز بارون رو حس میکردیم ...باد باعث شد برگ درختا به طرف ما هجوم بیارنو مارو خوشحال کنن...نمیدونین اون وسط...وسط بارونو بادو برگا چه حالی داشتیم ...نمیتونم توصیف کنم ...فقط میتونم بگم هم رفتیم بالای ابرا هم پرواز کردیم هم جیغ کشیدیم...
مطالب مرتبط
نظرات