یه مشت حرف...
خدا میشه یواشکی بهم بگی اونی که ازش بی خبرم
چه حالی دار
هميشه نمي شود زد به بي خيالي و گفت:
تنهـــــــــــا آمده ام تنهـــــــا مي روم...
يک وقت هايي
شايد حتي براي ساعتي يا دقيقه اي...
کم مي آوري
دل وامانده ات يک نفر را مي خواهد..
خدایا!!
میشناسم تو را
تو همان آغوش گرمی هستی که
پناه روزهای تنهاییم میشوی...
هیچ ستونی را به تو ترجیح ندادم .. تازه فهمیدم که عاشقی یعنی چی
چقدر بايد ببوسمت تا کتابِ اين همه گريه بسته شود؟
تا هقهقِ اين همه آدمی ... تمام! ؟
خسته شدم از آدم هایی که اینقدر صادقانه
دروغ می گویند
ه ... ؟
مطالب مرتبط
نظرات
این نظر توسط مجید در تاریخ 1391/3/9/2 و 14:39 دقیقه ارسال شده است | |||
وبلاگ زیبایی بود .موفق باشین .اگه یه سری هم به وبلاگ ما بزنیین خوشحال میشم واگه نظر بدین بیشتر خوشحال می شوم |