بیماری... [RB:Code_Popup]
به شکلک های ریزه میزه خوش آمدید.وارد یا عضو شوید کاربرگرامی شما اکنون در مسیر زیر قرار دارید : بیماری...

بیماری...

تاریخ ارسال پست:
پنج شنبه 29 فروردين 1391
نویسنده:
roya
نظرات :
تعداد بازدید:
973

 

سرم را داخل اطاق کردم .

عده ایی دور تختی جمع بودند .

بی اختیار به سمت تخت کشیده شدم .

جوانکی که از وجودش فقط پوست و استخوان مانده بود .

روی تخت دراز کشیده بود .

چشمانش نیمه باز بود .

تقلایی نمی کرد .

مادرش گریان بود .

جوانک آخرین دقایق عمرش را سپری می کرد .

در گوشه دیگر اطاق جوان سیه چرده ایستاده بود .

تا دید که نگاه من به طرفش متوجه شده سرش را پایین انداخت .

به نظر می آمد هیچکس متوجه او نشده بود .

به طرفش رفتم .

سرش را بالا گرفت و گفت :

حامی اینجا چه می کنی ؟

گفتم : به جا نمی آورم شما .

در حالی که خنده منزجر کننده ایی بر لبش آشکار شد .

گفت : من تجسم بیماری این جوانکم .

گفتم : تو که سلامتی اش را گرفته ای .

دیگر چه می خواهی .

گفت : تا جانش گرفته نشود من اینجا می مانم .

عصبانی شدم .

رنگ چهره ام بر افروخت .

بیماری گفت : حامی چرا عصبانی من مامورم و معزول .

تعداد زیادی از شما آدمیان توسط ما آماده انتقال می شوید .

گفتم : انتقال !!!

آری انتقال از جهان مادی به عالم برزخ .

گفتم : چند ماه است که این جوانک را درگیر کردی .

شش ماه حامی .

آیا راه نجاتی برای او نیست .

خیر وقت انتقالش فرا رسیده .

ببینم تو خسته نمی شی فرزندان آدم را با این حال روانه می کنی .

چرا خسته ام .

ولی چه کنم ؟

چرا بعضی ها زمان بیشتری دارند ؟

بیماری سرش را دوباره پایین انداخت تو از حکمت پروردگارت چیزی نمی دانی .

پس لطفا سکوت کن .

آثار خشم توی چهره اش نمایان شد .

بدنم لرزید و قلبم متاثر .

لحظه ای در خود فرو رفتم .

صدای بیماری بلند شد حامی زودتر برو .

دیگر صلاح نیست اینجا بمانی .

هنوز حرف بیماری تمام نشده بود .

که دستی روی شانه ام آمد .

آقا اینجا با کسی کار داری ؟

تلنگر ناجوری خوردم و گفتم نه .

دیوانه ای آقا .

چطور مگه .

با کی صحبت می کردی با دیوار .

نیم نگاهی به بیماری کردم .

داشت لبخند تلخش را تحویلم می داد .

گفتم : ببخشید آقا به نظرم اتاق و اشتباه اومدم .

و برگشتم و به سوی درب خروجی اتاق رفتم .

هنوز کامل وارد راهرو نشده بودم .

که صدای بیماری بلند شد .

حامی داری میری ؟

گفتم بله .

گفت : ابنو بدونم که یک روزی نوبت همه میرسه .

چه من باشم چه کس دیگری .

ما همیشه در کنار قربانی هستیم .

مردی که مرا مخاطب قرار داده بود .

هاج و واج مرا می نگریست .

و زیر لب کلمه دیوانه را تکرار می کرد .

دیگر روحم خسته شده بود با سرعت به خانه آمدم . لباسهای خیسم و عوض کردم .

و به بستر خزیدم .

و در اندیشه جوانک و بیماری به خواب رفتم .

ولی هرگز اون لحظه سخت را فراموش نکردم .

خوب خسته شدید دوستان گلم .

حالا نوبت شماست که هم نظر بدین هم امتیاز

نوشته : حسین حامی


مطالب مرتبط

نظرات

این نظر توسط رضا در تاریخ 1391/2/3/0 و 20:35 دقیقه ارسال شده است

دوست عزیز شما هنوز کد لینک باکس ما را در وب سایت خود قرار نداده اید،لطفا اول کد را در قالب وب سایت خود قرار دهید تا ما هم لینک شما را فعال کنیم.شما می توانید روزی یک مطلب را ارسال کنید.با تشکر


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: